سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من درد مشترکم مرا فریاد کن

کوزه خالی ، سفره خالی

شعری از شاعری ناشناس

خیلی ها فکر میکنن شعر سروده قیصر امین پوره ولی به گمونم اشتباهه

 

یاد دارم در غروبی سرد سرد

می گذشت از کوچه ما دوره گرد

 

داد می زد: "کهنه قالی می خرم

دست دوم، جنس عالی می خرم

کوزه و ظرف سفالی می خرم

گر نداری، شیشه خالی می خرم

اشک در چشمان بابا حلقه بست

عاقبت آهی کشید، بغض اش شکست

اول ماه است و نان در سفره نیست

ای خدا شکرت، ولی این زندگی است

سوختم، دیدم که بابا پیر بود

بدتر از او، خواهرم دلگیر بود

 

بوی نان تازه هوش اش برده بود

اتفاقا مادرم هم، روزه بود

 

صورت اش دیدم که لک برداشته

دست خوش رنگ اش، ترک برداشته

 

باز هم بانگ درشت پیرمرد

پرده اندیشه ام را پاره کرد

دوره گردم، کهنه قالی می خرم

دست دوم، جنس عالی می خرم

کوزه و ظرف سفالی می خرم

گر نداری، شیشه خالی می خرم

 

خواهرم بی روسری بیرون دوید

گفت: آقا کوزه خالی ، سفره خالی می خرید؟

 


تا کمی در هوای من باشی

روی دنیا ببند پنجره را، تا کمی در هوای من باشی
چون قرارست بعد از این تنها، بانوی شعرهای من باشی

چند بیتی به یاد تو غمگین... چند بیتی کنار تو لبخند...
عصرها عشق می زند به سرم، تلخ و شیرین چای من باشی

من بخوانم تو سر تکان بدهی، تو بخوانی دلم تکان بخورد
آخرِ شعر از خودم بروم، تو بمانی صدای من باشی

من پُرم از گناه و آدم و سیب، از تو و عاشقانه های نجیب
نیتت را درست کن این بار، جای شیطان خدای من باشی

با چه نامی تو را صدا بزنم!؟ آی خاتونِ با شکوهِ غزل!
"عشق" هر چند اسم کوچک توست، دوست دارم "شما"ی من باشی

کاش یک شب به جای زانوی غم، شانه های تو بود در بغلم
در تب خواب ها و حسرت ها، کاش یک لحظه جای من باشی

شاید این بغض آخرم باشد، چشم های مرا ندیده بگیر
فکر دیوانه ای برای خودت، فکر چتری برای من باشی

بیت آخر همیشه بارانی ست... هر دو باید به خانه برگردیم
این غزل را مرور کن هر شب، تا کمی در هوای من باشی...

"اصغر معاذی"

سرسره ها

 

درد یـک پنجـره را پنجـره ها می فهمند

                                 معنی کـور شدن را گره ها می فهمند

سخت بالا بروی، ساده بیایی پایین

                                 قصـه تـلخ مـرا سرسره ها می فهمند

" کاظم بهمنی "



اینجا هیچ کس کتاب نمی خواند

 

هیتلر

موسیلینی

استالین

ناپلئون

همه احمق بودند

 کدام مرد عاقلی به جای بافتن موهای معشوقه اش 

عمرش را صرف جنگ میکند.

بیا در لابلای ورق های این کتاب  همدیگر را ببوسیم.

نگران آبرو هم نباش

اینجا

 هیچ کس

کتاب

نمی خواند. 

 

"احمد شاملو"

 


شعری از رضا عزیزی

آسمان حیاطمان ابری ست شیشه هامان همیشه لک دارد
مادرم در سکوت می سوزد، قصه ای مثل شاپرک دارد
خسته در کوچه های بالا شهرپشت هم رخت چرک می شوید
در میان شکسته های دلش غمی اندازه فلک دارد
زخم ها مثل روز یادش هست، درد سیلی هنوز یادش هست
پدرم گفته بر نمی گردد، مادر اما هنوز شک دارد
خواهرم هی مدام می پرسد، دستمان خالی است یعنی چه
طفلک کوچکم نمی داند دست مادر فقط ترک دارد
بغض مادرشکستنی،آنی ست، جانمازش همیشه بارانی ست
به خدا حاضرم قسم بخورم با خدا درد مشترک دارد
و از آن روز سرد برف آلود،که پدر رفت و توی مه گم شد
آسمان حیاطمان ابری ست،شیشه هامان همیشه لک دارد