حقیقت گویی
بچه ی کوچک شش ساله بهمراه پدر رفت پی گردش و تفریح و سیاحت به خیابانی و با خاطر خرسند و رخی شاد ز لبخند، به هر سو نظر افکند، چه اجناس دکان ها، چه سر و شکل جوان ها، چه رخ غنچه دهان ها و خرامیدن آنها همه اندر نظرش جالب و گیرنده و خوش بود. درین بین به ناگه بیفتاد نگاهش سوی داماد و عروسی و چو برآن دو نفر کرد نظر، دید میان خوشی و هلهله و شادی یک جمع، گرفته به بغل دسته گل و جانب ماشین قشنگی که سراسر به گل آراسته گردیده، روانند خرامان. بچه رو کرد به سوی پدر خویش و بخندید و بپرسید : این ها چه کسانند؟ پدر گفت که:« داماد وعروسند که اینقدر ملوسند. پی وصلت خود جشن گرفتند و رسیده است دگر جشن به پایان و به قصد سفر ماه عسل،حال بسی شاد و خوش احوال، نشینند به ماشین و به هر جا دلشان خواست نمایند سفر، بعد بیایند که تا زندگی تازه ای آغاز نمایند. هر آنکس که نگیرد زن و در زندگی خود ندهد عائله تشکیل، نبیند ز جهان بهره ائ هرگز و به همه عمر نیابد سر سامان. » بچه پرسید دگر باره ز بابا: که پدر جان، تو برای چه نگیری زن و ماننداین دو نفر در سفر ماه عسل رو نکنی؟ گفت که: فرزند، کنون بیشتر از مدت شش سال گذشته است که کردیم من و مامان تو عروسی و در سفر ماه عسل نیز برفتیم. چو آن طفل شنید این سخنان، از پدر خویش بپرسید که : پس در سفر ماه عسل، من به کجا بودم و بهر چه نبردی مرا همره خود ؟ چون پدر این حرف شنید از پسر کوچک خود، سخت در اندیشه فرو رفت که اکنون چه جوابی بدهد؟ اگر که بگوید که نبردیم تو را بچه پکر می شود . این بود که رو کرد به فرزند خود و گفت: من و مادرت آن وقت که رفتیم به ماه عسل البته تورا نیزببردیم به همراه. تو در موقع رفتن به سفر همره من بودی و در موقع برگشتن از آن ماه عسل، همره مامان!!!
« برگرفته از کتاب بحر طویل های هدهد میرزا نوشته ابوالقاسم حالت »